کلنجار
ارمیای عزیزم دیگه 20 ماهت تموم شده و من به خاطر اینکه احساس ضعف شدید میکنم دارم با خودم کلنجار میرم تا دیگه شیر مامان رو نخوری اما وقتی بهش فکر میکنم مگه میشههههههههه
از تو شیر رو بگیرم تو که عاشقانه و با لذت تموم شیر رو میخوری وقتی که خوابت میاد دنبال من میگردی تا با شیر خوردن تو بغلم همونجور که یکی از دستات روی هوا هنوز دارن میرقصن اروم اروم چشمات سنگین بشن و بخوابی
فکر نمیکنم هیچ بچه ای مثل تو اینقدر شیر رو دوست داشته باشه وقتی میگم مامان دیگه بسه هی خودت رو میزنی به کوچه علی چپ و میگی هاننننننننن
جدیدا هم یاد گرفتی انگشت اشاره ات رو میذاری روی چشمت تا بهم بگی فقط یه ذره شیر میخوری نه زیاد
اونوقت من با اون ادا و اصول هایی که تو میای چه جوری دلم بیاد بهت یه ذره شیر بدم قربونت بشم
دلم واسه این روزهای تو تنگ میشه یادمه یه روز مامانی میگفت ارمیا رو خوب بغل کن بهش شیر بده چون بچه ها که بزرگ بشن دیگه بغل مادراشون نمیان از این حرف مامانی کلی دلم گرفت حق با مامان بود بچه ها بزرگ که میشن یادشون میره با مادرشون چیکار کردند مادر عادت کرده بچه اش بغلش باشه اما اون بچه دیگه بال پرواز میخواد نه اغوش مادر و اغوش مادر خالی میمونه
خدا به دو تامون کمک کنه تا این مرحله از رشدت رو هم بخوبی پشت سر بذاریم امیننننننن