مادر
ديروز كه مبينا رو برده بودم تا يه سري ازمايش چكاب بده مجبور شده بود تا 12.5 ظهر هيچي نخوره و چند باري نمونه خون بده
تو اين مدت اين كه من چقدر از خون دادن مبينا حالم بد شده بود بماند تا زماني كه به مبينا اجازه غذا خوردن ندن حتي يه قطره اب هم نتونستم بخورم بين دو تا نمونه خونش بايد يك ساعتي صبر ميكرديم كه مبينا سرش رو گذاشت روي پاي من و خوابيد و من همش تو اين فكر كه چقدر مادر بودن سخته احساس كردم دارم زير بار اين همه مسئوليت دارم له ميشم
از يه طرف فكر مبينا و كاراش و درخواستهاش از طرف ديگه كه فكرم پيش ارميا بود كه الان خسته شده و مامانم اذيت ميكنه
هر چقدر هم بخوام از سختي مادر بودن بگم باز هم نميتونم توصيفش كنم و اين لحظه هاست كه قدر مادرم رو بيشتر و بيشتر ميدونم
مادر خوبم
پيشاپيش روزت مبارك
خدا سالهاي سال بهت عمر باعزت و تن سالم بده و سايه ات رو از سر ما كم نكنه خيلي دوست دارمممممممممممممم