باز هم بیخوابی
صبح ساعت 6 بلند میشم برای مبینا صبحونه اماده میکنم تا مدرسه بره مطمئنم صبحها مبینا روصدا میکنم اما زودتر از اون ارمیا از خواب بیدار میشه و شروع میکنه چهار دست و پا دنبال ما اومدن و دیگه نمیخوابه و بعد رفتن مبینا و باباش اجازه خواب به من نمیده تا زمانی که از بازی خسته بشه و خوابش بیاد
امروز بعد از اینکه ارمیا خوابید منم فرصت رو غنیمت دونستم و گفتم یکم بخوابم اول از همه که همسری زنگ زد تا حالم رو بپرسه و بعد از اون بود که تو کوچه ما که سال تا سال صدای هیچ جنبده ای نمیاد صدای این وانت بارهای فروشنده بود که سیب زمینی و پیاز فروشش میرفت سبزی فروش میاومد اون میرفت خربزه فروش میاود اون میرفت نان خشکی میاومد انگار همشون با هم عهد بسته بودند اون روز بیان کوچه ما و با تمام وجود بلندگو رو جلوی دهنشون بگیرن و داد بزنن و جای خالی صداهای ارمیا رو که خواب بود پر کردند
ارمیا از خواب بیدار شد و اخرین وانتی هندونه فروش بود که دلم میخواست گلدون بندازم سرش و بگم زحمت نکش دیگه پسرم بیدار شده و منم بیخیال خواب شدم و کوچه ما دوباره به حالت قبلیش برگشت و حتی صدای یه گنجشک هم نیومد
چند ساعت گذشت و ارمیا دوباره خوابید این سری اومدم پیشش دراز کشیدم که بخوابم همش زل زده بودم به صورتش به دستاش . انگشتاش . حالت چشم و ابروش و لبهای وارفته توخوابش رو نگاه میکردم دستش رو یواشکی میگرفتم و ناز میکردم و صدای نفس هاش رو گوش میکردم و میشمردم از کنارش بلند شدم که این فرشته رو از خواب ناز بیدار نکنم
نتیجه : مادر بودن یعنی بیخواب بودن حالا فرقی نمیکنه دلیلش چی باشه