روزمرگی های من و فرشته هام
صبح چشمام باز نمیشه اما یه وروجک کوچولو شروع میکنه به کشیدن موهام بازهم از خواب بیدار نمیشم ناامیدانه میره سراغ جعبه دستما کاغذی و تا ورق اخر همشون رو از جعبه درمیاره دوباره میاد سراغم و این سری سرش رو میذاره روی سرم و خودش رو پرت میکنه تو بغلم اما من باز هم خوابم میاد هنوز خستم هنوز دلم میخواد بخوابم دوباره میره این سری سراغ موبایل و کنترل های تی وی و خسته از تنهایی بازی کردن دوباره میاد سراغم و انگشتهای کوچیکش رو میکنه توی بینیم و صورتم رو چنگ میندازه دیگه چاره ای ندارم از خواب بیدارم میشم و با شو ق و ذوق زل میزنه به چشمام و میخنده و من با یه لبخند زیبا که هدیه گرفتم خستگی رو فراموش میکنم و شروع میکنیم با هم بازی میکنیم با صدای بلند میخنده و میدونه پیروز میدان شده و به خواستش رسیده حالا دیگه مامانش بیداره تا جاش رو عوض کنه شیرش بده و واسش فرنی درست کنه و شعر بخونه و بغلش کنه که باهم برقصن
ظهر با صدای زنگ به سمت در حمله میبره میدونه که دیگه خواهرش از مدرسه اومده و این سری باید با اون بازی کنه دیگه بازی های مادر واسش جذاب نیستن هر چی باشه مبینا بچه تره و بیشتر از بازی های کودکانه سر درمیاره منم همینجور که سرم گرم کارهای خونه و اماده کردنه ناهارم براشون میخونم
توپ سفیدم قشنگی و نازی حالا من میخوام برم به بازی
بازی چه خوبه با بچه های خوب .....................................
ارمیا میخوابه مبینا برنامه ریزی کرده تابیدار شدن برادرش تکالیفش رو انجام بده و دیکته شب بمونه واسه وقتی که بابا میاد خونه تا ارمیا رو نگه داره و ما با هزار مکافات و فرار از دست ارمیا و نجات دادن دفتر و کتاب از پاره شدن دیکته رو هم بنویسه و مبینا اونها رو سهی و سالم توی کیفش میذاره
این روزها خونه ما همه کارهاش بر اساس کارها و خواسته های ارمیا برنامه ریزی میشه تازگیها متوجه شدم که مبینا نسبت به پارسال چقدر بزرگتر و مسئولیت پذیر تر شده اون حسادت های کودکانه از بین رفتن . به جاش مبینا تبدیل به یه دختر خانوم شده که از بچگی دراومده حس مسئولیت داره نسبت به کارهای خودش و نگهداری از برادرش تمیز کردن اتاقش و ............
این مبینا . مبینای پارسال نیست خانومی شده واسه خودش
دوستتون دارم به اندازه تمام کهکشان ها به اندازه تمام افریده های خوب خدا