ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

خاطرات کودکی من

1390/5/15 15:34
نویسنده : سروین
637 بازدید
اشتراک گذاری

بعضی وقتها که میشینم و واسه خودم خلوت میکنم باورم نمیشه اینقدر بزرگ شدم که دارم مادر دو تا بچه میشم انگار همه اینها داره تو خواب واسم اتفاق میافته

 من هنوز تو کودکی خودم دارم بازی میکنم و میدوم و با کبوترها حرف میزنم صدای بچه گربه رو در میارم و با گربه ها بازی میکنم گربه همسایه باز اومده روی دیوار و من و خواهرم صداش میکنیم دیگه از ما نمیترسه مدام پیش ماست ما هم دوتایی بهش غذا میدیم  اون هم در عوض کاری به کبوترهای حیاط نداره من یه کبوتر با پرهایی مشکی و تپل داشتم خواهرم هم یه کبوتر سفید و ناز داشت

خواهری یادته کبوترت که مرد چقدر ناراحت شدیم بردیم کنار خونه تو اون زمین خالی دفنش کردیم بالای سرش هم یه تکه چوب گذاشتیم که یادمون نره کجا دفنش کردیم و بعضی روزها اب میبردیم میریختیم سر قبرش

خواهری یادته چه دنیایی داشتیم توی مدرسه توی خونه فقط من و تو میدونیم که اون روزها چی به ما گذشت یادته روزهایی که برق میرفت و غصه ام میگرفت که برنامه کودک نمیدیدم خواهری یادته تو عاشق زیتون بودی و من هم عاشق گوجه سبز یادته عیدی که داداشی ها ماهی عید ما  رو انداخته بودند تو فاضلاب سر اون هم خیلی گریه کرده بودیم 

حالا که فکرش رو میکنم میبینم ما باهم خیلی روزها گریه کردیم ولی هیچ وقت باهم دعوا نکردیم ته دلمون تنها دلخوشیمون این بود که همدیگه رو داریم و این دوستی ما از مدرسه و خانه و اقوام گرفته تا محیط دانشگاه باعث حسودی همه میشد

میدونم حرف زدن از اون روزها دو تامون رو هم عذاب میده ولی باز هم خدا رو شکر که ما همدیگه رو داریم خواهری جون خیلی دوست دارم اون داداشی های شیطون هم که الان برای خودشون مردی شدند امید زندگی من هستن

من همتون رو  دوست دارم شما ها تنها سرمایه من هستین هر چقدر هم که زندگی سخت بگذره باز خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم که شما رو دارم

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)