احساس مادری
هفته پیش همراه مادرم و برادر بزرگم داریوش رفته بودیم خونه خاله جونم دادشم که شب اومدنی توی راه ماشینش خراب شده بودصبح زود بیدار شده بود و ماشین رو برده بود تعمیرگاه
من و مامان و خاله جونم هم ساعت ٨.٥ صبح با صدای ارمیا دیگه از خواب بیدار شدیمکه یه دفعه مامانم گفت: داریوش پشت در مونده
من تعجبم کردم اخه آیفون خانه خاله خراب بود (خاله من طبقه دوم میشینه و طبقه اول خان دایی زندگی میکنه ) از مامانم پرسیدم مگه صدایی شنیدی که میگی داریوش پشت در مونده
مامانم هم جواب داد : نه صدایی نیومده ولی داریوش پشت در مونده
منم برای راحت کردن خیال مامانم رفتن پائین و در رو باز کردم داشتم شاخ درمی اوردم داداشم نان به دست پشت در بود و برای اینکه دایی اینا رو بیدار نکنه مونده بوده که چه جوری ما رو باخبر کنه که در رو واسش باز کنیم
اون هم وقتی من رو دید که در رو باز کردم تعجب کرد که چه طوری شده اومدم در رو باز کنم منم بهش گفتم مامان گفته تو پشت در موندی
خلاصه که از مامان هم که پرسیدم از کجا فهمیدی گفت خودش هم نمیدونه اما احساس میکرده که داداشم تو کوچه مونده
اما من میدونم این همون احساس مادری که باعث شده این رو حس کنه و بفهمه خیلی دوست دارم مامان جونم تو فوق العاده ای عزیز دل من