ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

احساس مادری

1391/3/4 20:26
نویسنده : سروین
315 بازدید
اشتراک گذاری

هفته پیش همراه مادرم و برادر بزرگم داریوش رفته بودیم خونه خاله جونم  دادشم که شب اومدنی توی راه ماشینش خراب شده بودniniweblog.comصبح زود بیدار شده بود و ماشین رو برده بود تعمیرگاه

من و مامان و خاله جونم هم ساعت ٨.٥ صبح با صدای ارمیا دیگه از خواب بیدار شدیمniniweblog.comکه یه دفعه مامانم گفت: داریوش پشت در مونده

من تعجبم کردم اخه آیفون خانه خاله خراب بود (خاله من طبقه دوم میشینه و طبقه اول خان دایی زندگی میکنه ) از مامانم پرسیدم مگه صدایی شنیدی که میگی داریوش پشت در مونده

مامانم هم جواب داد : نه صدایی نیومده ولی داریوش پشت در مونده

منم برای راحت کردن خیال مامانم رفتن پائین و در رو باز کردم داشتم شاخ درمی اوردمniniweblog.com داداشم نان به دست پشت در بود و برای اینکه دایی اینا رو بیدار نکنه مونده بوده که چه جوری ما رو باخبر کنه که در رو واسش باز کنیم

اون هم وقتی من رو دید که در رو باز کردم تعجب کرد که چه طوری شده اومدم در رو باز کنم منم بهش گفتم مامان گفته تو پشت در موندی

خلاصه که از مامان هم که پرسیدم از کجا فهمیدی گفت خودش هم نمیدونه اما احساس میکرده که داداشم تو کوچه مونده

اما من میدونم این همون احساس مادری که باعث شده این رو حس کنه و بفهمه خیلی دوست دارم مامان جونم تو فوق العاده ای عزیز دل من

niniweblog.com

  

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

sahar
8 خرداد 91 18:11
خیلی قشنگ بود وقتی خوندم گریه ام گرفت
نرگس
22 خرداد 91 11:04
عزیزممممممممممممم مادر دیگه من کاملا درک میکنم قربون همه ی مادرهای دلسوز
شیدا
22 خرداد 91 17:50
سلام سروین.خوبی؟جوجه هات خوبن؟خیلی دلم برات تنگ شده....کجایی؟چه میکنی؟ ایشالا که همیشه شاد و خوش باشی عزیزم