ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

مادر

ديروز كه مبينا رو برده بودم تا يه سري ازمايش چكاب بده مجبور شده بود تا 12.5 ظهر هيچي نخوره و چند باري نمونه خون بده تو اين مدت اين كه من چقدر از خون دادن مبينا حالم بد شده بود بماند تا زماني كه به مبينا اجازه غذا خوردن ندن حتي يه قطره اب هم نتونستم بخورم بين دو تا نمونه خونش بايد يك ساعتي صبر ميكرديم كه مبينا سرش رو گذاشت روي پاي من و خوابيد و من همش تو اين فكر كه چقدر مادر بودن سخته احساس كردم دارم زير بار اين همه مسئوليت دارم له ميشم از يه طرف فكر مبينا و كاراش و درخواستهاش از طرف ديگه كه فكرم پيش ارميا بود كه الان خسته شده و مامانم اذيت ميكنه هر چقدر هم بخوام از سختي مادر بودن بگم باز هم نميتونم توصيفش كنم و اين لحظه هاست كه قدر ماد...
25 فروردين 1393

سال 1393

سال نو مبارك اميدورام امسال سال خيلي خيلي خوبي براي مردم كشورم باشه   ...
4 فروردين 1393

شيرين زبون بي زبون

عزيزكم شازده كوچولوي من هنوز نميتوني درست كلمات رو ادا كني اما با استفاده از اجزاي صورت و دست و پاهات ميتوني دنيا رو توصيف كني شيرين زبون نيازي نيست عجله كنيم نه من عجله دام نه اين دنيا بدون حرف زدن تو ميايسته پس از همين لحظمون لذت ببريم بذار از حركات دست و پاهات اون صورت گرد و قشنگت منظورت رو بخونم بذار بيشتر عاشقت بشم و عاشقت بمونم شيرينكم قشنگم مرد كوچكه زندگي من بذار تا جايي كه ميتونم قربون صدقه ات برم و تو واسم دلبري كني دوباره لبهات رو واسم غنچه كني و بگي نه   من بهت بگم مامان رو چقدر دوست داري تو هم واسم اغوشت رو باز كني و من غرق خوشحالي بشم يادت باشه هميشه قد اغوشت دوستم داشته باشي همين واسم كافيه بذار من تو رو قدره اين ...
7 اسفند 1392

گم شده

مدتي ميشه كه كودكي خودم رو گم كردم نميدونم كجا جاش گذاشتم تو كدوم راه تو كدوم جاده دستش رو ول كردم وقتي هم فهميدم ديگه خيلي دير شده بود تازه امروز وقتي خواستم كامواي گره خورده رو بدم مامانم واسم بازش كنه فهميدم بزرگ شدم بايد خودم انجامش بدم فهميدم كودكيم نيست دلم واسش تنگ شده فكر كنم ديگه هيچ وقت پيداش نكنم اگه هم ديدم نشناسمش از بس كه خسته و كلافه ام ............ شايد خودم يه جورايي از قصد دستش رو ول كردم كه بره و دلش جاي ديگه خوش باشه از اينكه ديگه نميبينمش دلم آشوبه خيلي دلتنگشم نميدونم حرفهام رو فهميدين يا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
1 بهمن 1392

كربلا

خيلي وقته كه حال نوشتن ندارم نه اينكه نخوام بنويسم حسي واسه نوشتن و گفتن نبود اين چند روزه با اومدن محرم و حال و هوايي كه با خودش اورده همش به ياد سفر خودم و برادر كوچيكم اصغر مي افتم اين سفر مال چند سال پيشه اما خاطره اش هميشه واسم تازه است دو تامون هم فكرش رو نميكرديم بتونيم به همچين سفري بريم ثبت نام اينترنتي رو اصغر با خنده و شوخي  انجام داد و منم كه توي دلم ميگفتم ما كجا و كربلا كجا مخصوصا خودم كه اسمم تو هيچ قرعه كشي درنيومده اما اين سري فرق ميكرد امام حسين طلبيده بود و كارهاي سفرمون خيلي زود فراهم شد و با برادرم راهي كربلا شديم حتي تا مرز رو هم رد نكرده بوديم من و اصغر ميخنديديم يعني اين ماييم كه داريم ميريم كربلا واي خدايا چه...
1 آذر 1392