ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

شيرين زبون بي زبون

عزيزكم شازده كوچولوي من هنوز نميتوني درست كلمات رو ادا كني اما با استفاده از اجزاي صورت و دست و پاهات ميتوني دنيا رو توصيف كني شيرين زبون نيازي نيست عجله كنيم نه من عجله دام نه اين دنيا بدون حرف زدن تو ميايسته پس از همين لحظمون لذت ببريم بذار از حركات دست و پاهات اون صورت گرد و قشنگت منظورت رو بخونم بذار بيشتر عاشقت بشم و عاشقت بمونم شيرينكم قشنگم مرد كوچكه زندگي من بذار تا جايي كه ميتونم قربون صدقه ات برم و تو واسم دلبري كني دوباره لبهات رو واسم غنچه كني و بگي نه   من بهت بگم مامان رو چقدر دوست داري تو هم واسم اغوشت رو باز كني و من غرق خوشحالي بشم يادت باشه هميشه قد اغوشت دوستم داشته باشي همين واسم كافيه بذار من تو رو قدره اين ...
7 اسفند 1392

گم شده

مدتي ميشه كه كودكي خودم رو گم كردم نميدونم كجا جاش گذاشتم تو كدوم راه تو كدوم جاده دستش رو ول كردم وقتي هم فهميدم ديگه خيلي دير شده بود تازه امروز وقتي خواستم كامواي گره خورده رو بدم مامانم واسم بازش كنه فهميدم بزرگ شدم بايد خودم انجامش بدم فهميدم كودكيم نيست دلم واسش تنگ شده فكر كنم ديگه هيچ وقت پيداش نكنم اگه هم ديدم نشناسمش از بس كه خسته و كلافه ام ............ شايد خودم يه جورايي از قصد دستش رو ول كردم كه بره و دلش جاي ديگه خوش باشه از اينكه ديگه نميبينمش دلم آشوبه خيلي دلتنگشم نميدونم حرفهام رو فهميدين يا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
1 بهمن 1392

كربلا

خيلي وقته كه حال نوشتن ندارم نه اينكه نخوام بنويسم حسي واسه نوشتن و گفتن نبود اين چند روزه با اومدن محرم و حال و هوايي كه با خودش اورده همش به ياد سفر خودم و برادر كوچيكم اصغر مي افتم اين سفر مال چند سال پيشه اما خاطره اش هميشه واسم تازه است دو تامون هم فكرش رو نميكرديم بتونيم به همچين سفري بريم ثبت نام اينترنتي رو اصغر با خنده و شوخي  انجام داد و منم كه توي دلم ميگفتم ما كجا و كربلا كجا مخصوصا خودم كه اسمم تو هيچ قرعه كشي درنيومده اما اين سري فرق ميكرد امام حسين طلبيده بود و كارهاي سفرمون خيلي زود فراهم شد و با برادرم راهي كربلا شديم حتي تا مرز رو هم رد نكرده بوديم من و اصغر ميخنديديم يعني اين ماييم كه داريم ميريم كربلا واي خدايا چه...
1 آذر 1392

تاب تاب خمير

تاب تاب خمير كره و پنير دست كي بالا  دست كوچولوي ارميا كه محكم ميزنه به سينه اش و ميگه من من اين شعر شده ورد زبونم هر وقتي كه ارميا خوابش مياد شروع ميكنه به سينه اش ميزنه ميگه نون نون يعني تاب تاب خمير رو بخون تا من بخوابم يه وقتايي به دومين بار نميكشه كه خوابش ميبره اما امان از وقتي كه با صد بار هم خوابش نميبره با گريه و التماس ميكنه كه دوباره باز هم اين چند تا كلمه رو واسش بخونم اون موقع ديگه خيلي ديوونه كننده ميشه ولي اخرش كه به خواب ميره به خودم ميگم شعر خوندن كه چيزي نيست تو بخواه تا من دنيا رو فدات كنم ...
20 آبان 1392

بوي ماه مهر

به رسم هر ساله مبينا خانوم رو كه از روزهاي قبل براي رفتن به مدرسه اماده كرده بودم صبح ار زير قران ردش كردم تا همراه باباش رفت مدرسه دوباره خونه پر ميشه از اشغال تراش و پاك كن از دفتر كتابهايي كه وسط خانه ولو ميشن از مبينايي كه سر دفتر كتاب مداد بدست خوابش ميبره حال وهواي خونه عوض شده دوباره صبح زود بيدار شدنها صبحونه رو به زور به خورد مبينا دادن و با هزار اميد به مدرسه فرستاد ولي امسال يه چيز ديگه هم به اين هياهو اضافه شده اونهم ارمياست و جنگ و جدال اين دوتا اينم يه شعر خيلي زيبا:     در مجالی که برایم باقیست باز همراه شما مدرسه ای می سازیم که در آن همواره اول صبح به زبانی ساده  مهر تدریس کنند،    ...
4 مهر 1392

گام اخر

دیگه طعم هر چی رو با شیر قاطی نمیکنی دیگه نمیشه یه گاز از بسکویتت بزنی یه میک از شیر مامان دیگه گذشت روزهایی که اگه اب هم میخوردی بلافاصله بعدش شیر میخوردی که طعم و بوی دهنت فقط  شیر باشه دلم واسه ی اون صداهایی مثل قحطی زده ها از خودت درمیاوردی تنگ شده دیگه برای هیچ خوراکی اونجوری با شوق و ذوق سر و صدا نمیکنی همه ی اون لحظه های خوب تموم شد ولی یادت باشه  تو این مدت 21 ماه هر جور که تو دوست داشتی من بهت شیر دادم تا با لذت تموم شیر بخوری راستی دیگه گذشت شب هایی که تا صبح هر نیم ساعت بیدار میشدی تا گلوت رو با شیر خیس کنی و دوباره بخوابی رسیدیم به اخر این راه دیشب برای اولین بار دیگه بیدار نشدی و خیلی اداهایی که واسه شیر خور...
30 شهريور 1392

گام دوم

اي من به قربون اون انگشت اشاره ات برم كه ميره روي چشمات و التماس ميكنه واسه يه ذره شير ميدونم سخته مامان واسه ُ منم سخته ولي راهي كه توش قدم گذاشتيم و بايد با موفقيت تمومش كنيم شب دوم خيلي كلافه و عصبي بود و چند باري با گريه از خواب بيدار شدي و بعد كلي گريه و زدن توي سرت گرفتي خوابيدي حتي ساعت 5 صبح كه ديگه نميدونستي چي رو بهونه كني اشاره ميكردي به تلويزيون تا واست اهنگ بذار بخونه تو برقصي قربون اون چشماي پر از اشكت كه واسه ساكت كردن خودت بهم كمك ميكني   اما صبح كه شد بهتر بودي بهونه هات كمتر شده بودو من از اين جدايي دلگيرتر بودم ...
26 شهريور 1392