ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

اولین گام

از دیشب که می خواستی لالا کنی شیر خوردن ممنوع شد و من و تو موندیم و یه دنیا سر درگمی حالا چه جوری وقتی گریه میکنی ارومت کنم چه جوری تو رو به خواب ببرم چه  جوری وقتی میخوای دنبال کارهای خطرناک بری فریبت بدم با چی سرت رو گرم کنم حالا قتی تو ماشین حوصلت سر رفت من چیکار کنم وقتی زمین میخوری و بدنت درد میگیره با چی ارومت کنم قربونت بشم چه جوری یادم بره که با چشمای پر از اشک وقتی میدیدی شیر میدم با همون چشمای پر از اشک شروع میکردی به خندیدن و ذوق کردن   عزیزم باور کن برای من این دوره از شیر گرفتن تو خیلی سخت تر میگذره احساس میکنم مادر خیلی بدی هستم که تو رو از چیزی که این همه دوست داری محروم کردم ...
24 شهريور 1392

کلنجار

ارمیای عزیزم دیگه 20 ماهت تموم شده و من به خاطر اینکه احساس ضعف شدید میکنم دارم با خودم کلنجار میرم تا دیگه شیر مامان رو نخوری اما  وقتی بهش فکر میکنم مگه میشههههههههه از تو شیر رو بگیرم تو که عاشقانه و با لذت تموم شیر رو میخوری وقتی که خوابت میاد دنبال من میگردی تا با شیر خوردن تو بغلم همونجور که یکی از دستات روی هوا هنوز دارن میرقصن  اروم اروم چشمات سنگین بشن و بخوابی فکر نمیکنم هیچ بچه ای مثل تو اینقدر شیر رو دوست داشته باشه وقتی میگم مامان دیگه بسه هی خودت رو میزنی به کوچه علی چپ و میگی هاننننننننن جدیدا هم یاد گرفتی انگشت اشاره ات رو میذاری روی چشمت تا بهم بگی فقط یه ذره شیر میخوری نه زیاد اونوقت من با اون ادا و اصول ه...
4 شهريور 1392

معجزه

دلم میخواد قدرتی داشتم تا نگرانی را ازدلت برانم دستانی شفاگر تا بزدایم از وجودت هر چه که نباید باشد و به جای انها بگذرام همانی را که ارزوی همه ی ماست اشک هایم رو از تو پنهان میکنم تا ندانی دلشوره هایم را تا بیشتر از این در دلت غوغا نشود خدا رو انقدر صدا میزنم تا بهترین ها رو برای تو رقم بزند نازنینم میدانم که میدانی روی سخنم با توست در این دنیای کوچک دل من و تو یک شادی بزرگ میخواهد که آن شادی در دستان بزرگ خداوند است امروز خدا را قسم دادم به دستانش به چشمانش که در این روز عید دل ما را شاد کند تنها کاری که میتوانم عاجزانه برای دل خودم و تو انجام دهم شرمنده عاجزم تا کنون بیچاره گی اینقدر در نظرم بزرگ نبود مثال شخصی هستم که ما...
30 مرداد 1392

انتظار

از فردا انتظارها شروع ميشه ساعت ها و روزها رو ميشمريم تا برسيم به روزي كه خدا جواب صبر رو قراره بده خدا جونم خودت گفتي من پاداش صابرين رو ميدم خداي خوبم خداي مهربونم به اين شب هاي عزيزت بيشتر از اين چشم انتظارمون نذار دوستاي خوبم تو اين شب هاي عزيز شما هم دعا يادتون نره ممنوننننننننننننننننن   ...
11 مرداد 1392

دوباره عکس

این عکسهای بالا مال پارساله که خیلی دوست داشتم بذارم تو ویلاگ ولی نمیشد مال پارک کنار خانه خواهر جونمه این عکس ها هم مال عروسی پسرعمه عزیزم که چند روز قبل ماه رمضان عروسی گرفتن ایشالا همیشه خوشبخت باشن و یه زندگی پر از ارامش و عشق رو کنار خانومش داشته باشن امیننننننننننننننننننننننن اولین چشم چرونی های ارمیا تو تمام عروس به جز رقصیدن یا مزاحم این خانوم کوچولو بود یا همش شیطونی میکرد اینم از مبینا و لباس نازش که خاله هنرمندش واسش دوخته دستت درد نکنه خاله جون ...
3 مرداد 1392

ارایشگاه مامان

از اونجایی که ارمیا راضی نمیشد بره ارایشگاه و موهاش خیلی بلند شده بود خودم دست به کار شدم عین یه ارایشگر حرفه ای موهاش رو کوتاه کردم این هم عکس های قبل و بعد ارمیا این هم بعد هنرمندی خودم ...
3 مرداد 1392

عذاب وجدان ارميا

خوابم مياد وسط ظهره دلم ميخواد چشمام رو كه نميتونم باز كنم با خيال راحت روي هم بذارم براي چند دقيقه خوابم ببره كه يهوووووووو موهامه كه تو دستاي ارميا  كشيده ميشه تا نذاره بخوابم اخه بچه جون مادرت بذار يه ذره بخوابم نخير ول كن نيست كه نيست منم تهديدش ميكنم اگه بازم موهام رو بكشه منم موهاي اون رو ميكشم و فقط صداي جيغ ارميا رو ميشنوم كه محكم سرش رو مياره ميكوبه تو دهن من و الان لب بنده خيلي زيبا و خوشگل يه وره باد كرده و رنگش بنفش شده و كلي درد ميكنه ارميا كه خودش متوجه كار اشتباهش شده بعد كلي اخ اخ گفتن دراز كشيد و سرش رو گذاشت رو فرش گرفت خوابيد الهي من بميرم واسه اون عذاب وجدانت بيدار هم كه شده بود هنوز يادش بود با لب من چي...
15 تير 1392