ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

چرا وبلاگ نویسی

این متن رو در جواب دعوت عزیزترینم مینویسم امیدوارم بتونم پاسخ کامل بدم یه موقع هایی تو زندگی پیش میاد که دوست داری حرفات رو بزنی بدون اینکه طرف مقابلت رو بشناسی دوست داری اینقدر بنویسی و صحبت کنی که ذهنت تخلیه بشه از تموم همه چیزهایی که ازارت میده یا برعکس قسمت کنی خوشحالیت رو فریاد بزنی شادی رو این ها شاید چند دلیل کوچیک  واسه درست کردن وبلاگم شد این محیط مجازی رو دوست دارم با همه دوستانی که میان  اینجا و بهم سر میزنن همیشه به این فکر میکنم روزی که من نباشم از من چی باقی میمونه مردم بعد من چه حرفهایی پشت سرم میزنن من خواستم همچین یکم پیش دستی کنم و کاری انجام بدم تا ماندگار بمونه تا هر کس هر حرفی دوست داره نتونه به بچه هام ب...
11 اسفند 1391

مجازات

مادر بودن همیشه مهربانی نیست همیشه رویای سفید و زیبایی که توش پره از بوی تن یه بچه و صدای خنده ها ش نیست وقتی مادری همه روزها قشنگ نیست همیشه مثل یه کوه نمیتونی محکم بایستی مادر بودن همیشه شادی نمیاره مادر بودن همیشه یه دنیا امیدواری نیست مادر بودن یعنی...... نگرانی دلشوره استرس ترس از اینده حالا من یه مادری هستم که تو این لحظه دیگه نمیخوام مادر باشم و بدترین محازاتی که میشد رو به مبینا  دادم اونو از خودم از مادرش که هنوز زنده است و نفس میکشه محرومش کردم ظاهرا دیگه مامانش نیستم شایدباطنا هم همینطوری باشه اما این موقع شب نشستم بالای سرش تا مطمئن بشم با ارامش خوابیده  و خوابهای خوب میبینه مادر بودن خیلی وقتها تلخه...
5 اسفند 1391

درد و دل

خدایا دارم  خفه میشم میبینی ؟ دارم ذره ذره اب میشم حواست هست؟ خدایا دلم پره خبر داری؟  اشک هام داره سرازیز میشه میبینی؟ خدایا  کلی حرف دارم باهات بزنم حوصله گوش کردن داری؟ یه بغض وحشتناک داره گلوم رو فشار میده فکر کنم نفس های اخره اشکها تمام پهنای صورتم رو خیس کرده اخه من فدات بشم یه ذره یه کوچولو نگام کن ببین این بنده ات خسته شده
4 اسفند 1391

14 ماهگیت مبارکه گلممممممممممممممممممم

عزیز دل مامان 14 ماهه شدی ای من به قربون اون صورت مردونه برم که اینقدر زود بزرگ شدی خیلی نازتر شدی خیلی درکت بالاتر رفته خیلی شیطونتر شدی خلاصه که با همه اینها دیوونه کننده شدی و طاقت یه لحظه دوریت رو هم ندارم اون دهن خوشگلت که داره پر از دندون های ناز و خوشگل میشن و تا امروز شما صاحب 11 تا مروارید تیز شدی دوست دارم عاشقتم دیگه بیدار شدی و نمیتونم تایپ کنم قربونت برم و خلاصه هر چی از این جمله های دوست داشتن فدای تو  
27 بهمن 1391

چرندیات

رفتن و رفتن باید رفت باید رخت بست باید رها شد و نفسی تازه  کرد یاید تو نت موسیقی گم شد باید  ارام کرد قلب خسته رو   خیلی چرند و پرند نوشتم میدونم اخه فکرم اشفته و خسته است      
22 بهمن 1391

عکس قدیمی

اگه گفتین این کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/     پ ن: خوب معلومه خودممممممممممممممم ...
6 بهمن 1391

پاتوق

من و همسرس دقیقا شانزده ساله که کنار هم هستیم از همون دوران نامزدی یه پیتزا فروشی بود که پاتوق ما دوتا  بود و مرتب میرفتیم اونجا  و مزه پیتزاش از همه ی پیتزا فروشی ها بهتر بود اون موقع ها میز غذاخوریش از این میزهای سبز رنگ بزرگ که روش طراحی داشت بود که یه مدت هم خیلی مد بود و همه واسه خونه هاشون از اون میخریدن خلاصه اون روزها ما یه گوشه اون میز 4 نفره میشستیم و در حالی که پیتزا میخوردیم همش به این فکر میکیردم این میز چرا اینقدر بزرگه قرار نیست که همه ی مشتریها که میان تعدادشون زیاد باشه واین میز رو پر کنه دیشب با بچه ها بعد از یه مدت طولانی دوباره رفتیم همون رستوران صندلی های میزمون پرشد یه صندلی مال مبینا یکی مال ارمیا و دوتا مث...
19 دی 1391

علاقه

  تا حالا نشده  کسی منو اینجوری دوست داشته باشه     که توی خواب هم دنبال من باشه هر جای خونه که برم دنبال من بی صدا بیاد و خودش سرگرم کنه هر کاری میکنم پشت سرش شروع به تقلید بکنه هر وقت خراب کاری میکنه یا چیزی رومیندازه میاد زل میزنه توی صورتم و با داد و بیدا میخواد که دنبالش برم تا نشونم بده ی کار کرده یا چه چیزی رو پیدا کرده و از الان بخواد واسه من کتاب بخونه وقتی خوابش بیاد بهونه اغوش منو بگیره وقتی توی خواب دنبال من میگرده زیر چشمی نگاه کنه و ببینه من کنارش هستم یا نه و وقتی خیالش راحت شد چشماش رو ببنده و دوباه به خواب بره میمیرم واسه اون لحظه ای که از پاییئن عین گربه چکمه پوش چشماش رو معصوم میکنه ...
16 دی 1391