ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

همین روزها

این روزها دلم گرفته است دلیلش هم بی علاقه شدن مبینا به درس  و مدرسه است روز به روز از مدرسه بیشتر بدش میاد و رفتن اون به مدرسه یه حالت اجباری از طرف من شده خودمم دیگه خسته شدم احساس میکنم دارم کم میارم برای اولین بار تو زندگی منی که مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم حالا دیگه موندم چی کار کنم مبینای من دختر نازم دختر شاه پریون من دنیای من کاش میدونستی همه حرفهای من به تو فقط به خاطر موفق بودن خودت در زندگیه میدونم این روزها خیلی تنهایی داری واسه خودت حصار میکشی چه تو مدرسه چه خونه و من هر چقدر سعی میکنم نمیتونم تنهاییت رو باهات شریک بشم   گل نازم الهی که من فدای تو بشم امیدوارم زودتر از این حالت بیای بیرون و با...
29 فروردين 1391

3 ماهگی ارمیا

ارمیا نازم بالاخره ٣ ماهه شد این روزها خیلی زود دارن میگذرن اگه قدرتش رو داشتم زمان رو نگه میداشتم تا بیشتر از بودن با ارمیا و مبینا لذت ببرم ارمیا به نظر من مراحل رشد رو خیلی سریع طی میکنه و من نمیتونم به این سرعت از بودن در کنارش لذت ببرم دوست دارم خسته نشم خوابم نیاد و تمام مدت نگاهش کنم و ازش نگهداری کنم وای که چقدر ناز میشه وقتی صبحها از خواب بیدار میشه و کلی سرحال تشریف داره و فقط میخواد که باهاش صحبت کنی و بازی کنی صداش کنی و اون با نگاه کردن به چشمات در جواب بخنده  و دستاش رو جلوی دهنش بگیره الان دیگه به همه بیخوابی هاش و داد و بیدادهاش و گریه هاش عادت کردم هر چقدر هم که احساس خستگی کنم با یه خنده اش همه چی یادم میره ...
28 اسفند 1390

اولین عید 4 نفره خانواده کوچولوی ما

عید دیگه داره میرسه و فرشته های ناز من بزرگتر میشن این اولین عیدی که خانواده ما 4 نفره شده و امسال ارمیا به جمع خانواده ما اضافه شده و روز عید درست ١٠٠ روزه میشه 100 روزه گی ات مبارکه عزیزم ایشالا که 120 ساله بشی خدایای بزرگ من مراقب خانواده کوچک من باش ...
28 اسفند 1390

ختنه ارمیا

ارمیا جان روز شنبه ٢٩ بهمن ٩٠ که شما دو ماه و یک هفته بودی من و بابا تو رو پیش دکتر بهنام بنایی بردیم تا شما رو ختنه کنه از بابا اگه بخوام بگم واست که اصلا راضی نمیشد به این زودی ختنه ات بکنیم بعد این هم که رضایت داد خودش همراه تو موند تا به دکتر کمک کنه و وقتی برگشتیم خونه رنگ و روی بابا پریده بود زرد شده بود واقعا سخت بود من که طاقت نداشتم پیش تو بمونم اما بیشتر از چند دقیقه طول نکشید که تموم شد و به خونمون برگشتیم و مامانی هم اومد  و شب رو موند پیش ما تا اگه یه موقعی اذیت شدی بهمون کمک کنه که خدا رو شکر تو هم ارومتر از همیشه گرفتی خوابیدی دوست دارم ارمیا من   ...
1 اسفند 1390

فصل پاییز

  اگه روزی از من میپرسیدن چه فصلی رو دوست دارم میگفتم همه فصل ها رو دوست دارم به جز پائیز پائیز واسم نمادی از دلتتگی بود با روزهای کوتاه و دلگیرش و بیهوده اش   اما حالا با تولد زود بهنگام ارمیا تو روزهای اخر پائیز بهترین بهونه رو دارم که عاشق پائیز باشم واسم دیگه پائیز عطر و بوی دیگه ای داره و همه چیزهایی که ازشون بدم میاومد تبدیل شدن به دوست داشتن و ارمیا زیباترین دلیلشه             ...
23 بهمن 1390

بدون عنوان

ارمیای نازم امروز 58 روزه که وارد زندگی من شدی وای که چقدر نازی باورم نمیشد بعد از مبینا بتونم کس دیگه ای رو اینقدر دوست داشته باشم این حسی که نسبت به تو و مبینا دارم خیلی فراتر از دوست داشتن و عاشقیه با همه بیخوابی ها و خستگی ها و گریه هات باز هم دیوونه وار دوست دارم وقتی که خوابی و توی خواب میخندی دنیا من تبدیل به بهشت میشه بهشتی که فقط من و تو هستیم و خدا بهشت زیر پای مادرها نیست بهشت توی قلب مادرهاست وقتی عاشقانه بچه هاش رو نگاه میکنه و چشماش از شوق پر از اشک میشه بهترین هدیه برای یه مادر سالم بودن و صالح بودن بچه هاش هست خدایا من مراقب فرشته های من باش خدای من اعتراف میکنم از وقتی ارمیا رو به من دادی بیشتر دوست دارم چون فهمیدم ک...
21 بهمن 1390

دوماهگی ارمیا

خیلی دوست داشتم زودتر بیام و همه تغییراتی رو که هر روز در ارمیا کشف می کنم رو بنویسم اما واقعا نگهداری از دو تا بچه خیلی سخت بوده و همین جا به همه مادرهایی که دو تا بچه دارن خسته نباشید میگم خیلی کم وقت واسه خودم پیدا میکنم اون هم فقط زمانی هست که پیش مادرم هستم و در نگهداری ارمیا کمکم میکنه ارمیای ناز من دو روز دیگه دو ماهش کامل میشه خیلی قیافه اش اندامش خصوصیات اخلاقی اش تغییر کرده و هر روز یه چیز جدید رو کشف میکنیم صدای گربه هاش رو میشناسیم با کدوم گربه خودش رو لوس میکنه با کدوم گریه گرسنه است یا خودش رو کثیف کرده یا اینکه برای احساس ارامش نیاز به بغل کردن داره هر روز بزرگتر میشه و من شاهد این معجزه بزرگ خداوند هستم و از تمام این لحظا...
21 بهمن 1390

9 ماهگی

سلام پسر نازم الان اخرین ماهی هست که من و تو درون یک بدن زندگی میکنیم و روزهای باهم بودنم داره تموم میشه حس غریبیه از یه طرف دوست دارم به دنیا بیای تا زودتر بغلت بگیرم و از اینکه بعد از به دنیا اومدن دیگه اینقدر نزدیک به تو نیستم وحشت میکنم . اما اخر همه این ترسها یاد خدا میافتم و میبینم من یه پشتوانه بزرگ دارم و توکلم به خداست میخواهم داد بزنم و به خاطر این که تو و مبینا رو دارم با فریاد ازش تشکر کنم خدایا ممنونم دوست دارم . ...
5 آذر 1390