ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

كم كم دارم بزرگ ميشم

آینه

رو به آینه ام و خطوط دور چشمانم رو میشمارم   لبخند میزنم   خطوط عمیق تر میشوند   و من                      پیرتر   تصمیم میگیرم دیگر نخندم .
17 مهر 1391

باز هم بیخوابی

صبح ساعت 6 بلند میشم برای مبینا صبحونه اماده میکنم تا مدرسه بره  مطمئنم صبحها مبینا روصدا میکنم اما زودتر از اون ارمیا از خواب بیدار میشه و شروع میکنه چهار دست و پا دنبال ما اومدن و دیگه نمیخوابه و بعد رفتن مبینا و باباش اجازه خواب به من نمیده تا زمانی که از بازی خسته بشه و خوابش بیاد امروز بعد از اینکه ارمیا خوابید منم فرصت رو غنیمت دونستم و گفتم یکم بخوابم   اول از همه که همسری زنگ زد تا حالم رو بپرسه و بعد از اون بود که تو کوچه ما که سال تا سال صدای هیچ جنبده ای نمیاد  صدای این وانت بارهای فروشنده بود که سیب زمینی و پیاز فروشش میرفت سبزی فروش میاومد اون میرفت خربزه فروش میاود اون میرفت نان خشکی میاومد انگار همشون با هم ...
8 مهر 1391

بوی پائیز

اول صبحی یه نفس عمیق بکش حتما بوی پائیز رو احساس میکنی تابستان تموم شده و دیگه پائیز رسید مهر داره میاد دوباره مدرسه رفتن صبح زود از خواب بیدار شدن و دوباره اضطراب و دلشوره های من داره شروع میشه مبینا کلی هیجان داره زودتر مدرسه شروع بشه نه به خاطر درس بلکه به خاطر استفاده از وسایل و لوازم التحریر جدیدی که خریده مثل همه بچه ها . مثل زمان بچگی خودم بیشتر به خاطر اون وسایلی که خریده میشد ذوق مدرسه رفتن داشتم تا دیدن دوستان و معلم ها  امیدوارم مبینا سال تحصیلی خوبی داشته باشه و همیشه موفق باشه همینطور بقیه بچه ها که مدرسه میرن ...
28 شهريور 1391

دل نوشته

با گوش کردن به این اهنگ میمیرم و دوباره عاشق بدنیا میام هنوز راز این اهنگو پیدا نکردم که بفهمم چرا اینقدر روی من تاثیر میذاره شاید هم قشنگیش به همینه که خیلی ساده است   تا حالا شده چند تا حس مختلف رو با هم داشته باشین ؟ حتما شده . هم عاشق باشی هم متنفر باشی بخوای بغلش کنی لحظه دیگه پشیمون بشی هم میخوای کنارت باشه هم نباشه احساس میکنی ادم خیلی قوی هستی اما به یکباره تمامش رو از دست میده و در براربرش سست میشی واسش نگرانی دلت واسش شور بزنه ولی جلوی خودت رو نگه داری و به روی خودت نیاری .................................. مادر بودن یه چیزی تو این مایه هاست اما من مادر . هنوز به مامانم خیلی نیاز دارم خدایا خودت حفظش...
12 شهريور 1391

فکر

چرا مادرها راضی میشن این همه بیخوابی رو تحمل کنن و چه نیروئی که قدرت میده یه مادر حتی سال ها بیدار بمونه به خاطر بچه اش مادر بودن منطق رو هم از ادم میگیره تازه دارم کشف میکنم تازه میفهمم چه کارهایی که انجام دادنشون در اون زمان و مکان درست و منطقی نبوده و من به خاطر بچه ها انجام دادم تا اون ها خوشحال باشند اما باید یاد بگیرم همه این کار در عوض چیزی نبوده چون جایگاه من با اونها فرق داره مثل همین بیخوابی که از وقتی ارمیا رو باردار شدم تا الان هنوز یک شب خواب کامل که چه عرض کنم چند ساعت خواب منظم هم ندارم و باز گله و شکایت نمیکنم عجیبه من کی این همه تغییر کردم و خودم خبر دار نشدم کی شد که این بچه ها شدن همه زندگی من تاریخش یادم نیست کی ش...
6 شهريور 1391

سفر به ماسوله

جای همه دوستان خالی چند وقت پیش رفتیم شهر قشنگ و زیبای ماسوله روزی که ما رفتیم شهر مه الود بود طوری که هممون خیس اب شدیم  خیلی خوش گذشت جای همتون خالی این هم چند عکس ارمیا و کارهایی که کردیم تا خیس نشه و سرما نخوره اولین راهکار دومین راهکار سومین واخرین راه برای خیس نشدن ارمیا     ...
20 مرداد 1391

زیباترین کلمات

مامان بابا ارمیا در 7ماه و 15 روزه گی شروع کرد به مامان و بابا گفتن پنجشنبه شب همگی نشسته بودیم که ارمیا رو به من میکرد میگفت مامان رو به باباش برمیگشت میگفت بابا اول همگی فکر کردیم داریم اشتباه میکنیم اما وقتی این دو کلمه رو بارها و بارها تکرار کرد مطمئن شدیم که ارمیا داره حرف میزنه با گذشت چند روز هنوز هم وقتی میگه مامان دلم ضعف میکنه احساس میکنم فشار خونم از خوشحالی میافته قلبم از تپش وایمیسه مخصوصا که به این زودی توقع حرف زدنش رو نداشتم خیلی از اطرافیان هم تا خودشون ندیدند باور نمیکردن ارمیا بتونه مامان بابا بگه این قدر خوشحالم که نمیتونم این حس رو توصیف کنم با اینکه این دومین باره من مامان شدم اما فکر کنم اگه برای دهم...
15 مرداد 1391

جشن تکلیف

    مبینای ناز من دیگه ٩ سالش شد و به سن تکلیف رسید خانوم خانوم منم تصمیم گرفتم از این به بعد تو ویلاگ عکس های مناسبتری ازش بذارم تا بزرگ شدنی ناراحت نشه جشن تکلیف رو مدرسه تاریخ ٢٨/٢/٩١ واسشون برگزار کرد که جشن خیلی خوبی بود برای خواندن اولین نمازشون هم به شاه عبدالعظیم رفتن و هم زیارت کردند و هم نماز خواندند اگه بخوام از جشن تکلیف تعریف کنم جشن خیلی زیبا و خوبی بود و مدام اهنگهای سامی یو سف رو پخش میکردند حس و حال جالبی داشت توی چشمام پر از اشک شد وقتی خانوم کوچولوم رو با اون چادر سفید خوشگل دیدم چقدر بهش می اومد چقدر ناز شده بود  باورم نمیشد دختر کوچولوی من وارد مرحله جدیدی در زندگیش شده او دیگه به سن تکلیف رسید...
12 مرداد 1391

ارمیای 7 ماهه

وای ارمیا من 7 ماهش دیگه تموم شده چقدر زود گذشت خیلی زود . مثل برق و باد گذشت این  7 ماه خدای خوبم ازت ممنونم هر چقدر سجده شکر به جا بیارم باز هم در مقابل هدیه ای که به من دادی خیلی خیلی کمه تا الان خدا رو شکر ارمیا حتی یک بار هم مریض نشده جدیدا فقط خیلی بد اخلاقی میکرد که دیروز دو تا مروارید خوشگل و سفید توی دهنش دیدم و دلیل این بد اخلاقی هاش رو فهمیدم هنوز برای اش دندونیش تصمیم نگرفتم شاید بعد از ماه مبارک رمضان واسش اش دندونی بپزم  و یه جشن کوچیک و خودمونی با خاله هاش براش بگیرم البته داریوش دائی از من هم بیشتز عجله داره  تا اش دندونی ارمیا رو بپزیم   ارمیای من هر چی از شیطنت هات بگم کم گفتم  شدی...
12 مرداد 1391

احساس مادری

هفته پیش همراه مادرم و برادر بزرگم داریوش رفته بودیم خونه خاله جونم  دادشم که شب اومدنی توی راه ماشینش خراب شده بود صبح زود بیدار شده بود و ماشین رو برده بود تعمیرگاه من و مامان و خاله جونم هم ساعت ٨.٥ صبح با صدای ارمیا دیگه از خواب بیدار شدیم که یه دفعه مامانم گفت: داریوش پشت در مونده من تعجبم کردم اخه آیفون خانه خاله خراب بود (خاله من طبقه دوم میشینه و طبقه اول خان دایی زندگی میکنه ) از مامانم پرسیدم مگه صدایی شنیدی که میگی داریوش پشت در مونده مامانم هم جواب داد : نه صدایی نیومده ولی داریوش پشت در مونده منم برای راحت کردن خیال مامانم رفتن پائین و در رو باز کردم داشتم شاخ درمی اوردم  داداشم نان به دست پشت در بود ...
4 خرداد 1391